شماره شصت و پنج
شاید بهار درون من طلوع کرده است
گاهی هست و نیست فقط یک تصمیم در نگاه تو به افق بی کران است
از اینکه نصف روزهای زندگی ام را تحت تاثیر یک درد همیشگی از دست می دهم متنفرم
نقطه بی پایان
دنیای جالبی است این سرزمین یکسال پیش مرا از خویش راند و اینک پس از یکسال دوباره مرا در آغوش گرفته است
سرزمین محبوبم تو عجیبترین اتفاق زندگی من شدی
خدای من هزاران هزار مرتبه سپاسگذار تو خواهم بود که مرا به سرزمین محبوبم بازگرداندی
دلم میخواهد دوباره به مسیر دو سال پیش برگردم
این بار اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد
خدایا مرا بازگردان به جایی که بودم
این کابوس های شبانه مرا رها نمی کنند من کار نیمه تمامی دارم که اگر تمام نشود بسان خوره تمام مرا خواهد خورد
خدایا نوری در قلبم هست که می گوید من به آنجا بر خواهم گشت تا کارم تمام شود
می شود که بشود
میدانی به اطمینان صد در صد رسیده ام که من یک شبح در زندگی اطرافیانم هستم چرا که بود و نبود من هیچ فرقی ندارد وقتی بست فرند سیزده چهارده ساله ام روز تولدم بپرسد تولدت کی بود باید گل گرفت در این زندگی را
به عنوان یک تصمیم بزرگ دیگر نباید انتظار داشته باشی روز تولدت روز مهمی در زندگیت باشد چرا که هربار فقط غم و اندوه ناشی از تنها ماندن برایت به ارمغان دارد
تمام
برویم منتظر بمانیم که در این چهل روز باقی مانده تقدیر چه برایمان خواهد نوشت
من منتظرت میمانم اصفهان عزیز من به تو برمی گردم تو به من برمی گردی ما به هم برمی گردیم
فکرش را بکن کاملا اتفاقی بروی شهر محبوبت و دو روز از عمرت را آنجا بگذرانی
فکرش را بکن با دست هایت گند بزنی به همه چیز