شماره پنجاه و پنج
برایم نیستی ات فرقی ندارد درونم از هرچه توست تمام شده است
برایم نیستی ات فرقی ندارد درونم از هرچه توست تمام شده است
باید بگویم عزیزجانم یک بهار یک تابستان یک پاییز یک زمستان در این اندوه سرد خاکستری سپری شد و تمام عمر داستان همین است
یک تکرار بی رحم از خاطرات داغ بر دل مانده
نشد که برگردم یعنی خبری نیست
بی خبری و خوش خبری
از درون در حال متلاشی شدن
زهری که تمام اعضا و جوارحم را می سوزاند و پیش می رود
زندگی خریت محض است
تمام
دلم میخواهد دفعه دیگری که بخواهم بنویسم در شهر محبوبم باشم و مشکلم حل شده باشد خدایا می شود این محال را ممکن کنی جان من
دوباره روزهای سختی که باعث و بانی اش خودم هستم شروع شده و من غرق این دریای طوفانی شده ام
انگیزه ای برای هیچ چیزی ندارم دست خودم نیست چیزهایی که دوستشان میداشتم مثل ماهی از دستانم سر میخورند