رقص در باد شرقی

رقص در باد شرقی برای من است
من تمام حرفهای دلم را جمله میکنم و آن را به دست باد شرقی می سپارم تا برقصاندش
بگذار این بار برایم اهمیت نداشته باشد باد نوشته هایم را در کجا می رقصاند
بی نقطه تمام

بایگانی

شماره پانزده

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ق.ظ
اینجانب دارای یک ذهن فوق العاده خطرناک بوده که به هر چیزی فکر کنم به واقعیت بدل شده است البته هرچیز هر چیز را نه ولی نصفش را میتوان با قاطعیت اعلام کرد
مثلا بگویم که دیروز در خیابان به همراه مادرجان منتظر پدرجان بودیم که یک ماشینی توقف کرده و بعد یک آقایی پیاده شد و آمد از کنار ما گذشت 
در آن لحظه من به این فکر کردم که مثلا چه میشد نیمه گمشده ام می بود و الان میامد دستم را میگرفت میبرد و من مجبور نبودم ساعت هفت و نیم شب در این سرما باشم و یکهو دیدم از او خوشم نمیاید نمیخواهمش ولی بعد فکر کردم که ای بابا مهم نیست هرکس میخواهد باشد  فقط یک ماشین گرم و نرمی همین الان باشد 
داشتم با خودم حرف میزدم که
یکهو آن مرد برگشت و نگاهی به من انداخت و بعد به مادرم گفت حاج خانوم میتوانم با شما صحبت کنم و من فهمیدم ماجرا از چه قرار است
البته مادرجان لطف نمودند خودشان آن مرد در هوای سرد آمد را فرستادند دنبال نخودسیاه 
ولی
دیروز از خودم ترسیدم یعنی چه که به هرچیزی فکر میکنم میشود واقعیت محض
خوب راستش خوب هم هست بشرطی که من در ذهنم بگویم جان دلم کجایی و نیمه گمشده از نظرها غایب جوابم را در واقعیت بدهد
چقدر من چیزی ندارم برای خودم بگویم 
وای نکند آن مرد دیروزی نیمه گمشده ام بوده علامت سوال های فراوان

شماره چهارده

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ ب.ظ

این روزها به شدت حساس شده ام با کوچکترین ناملایمتی مینشینم ساعت ها زار زار گریه میکنم نمیدانم یکهو وسط شوخی چه مرگم میشود دلم بسیار تنگ میشود برای چیزی که وجود ندارد البته من همیشه این اخلاق را دارم وسط خوشحالی هایم دلم میگیرد انگاری تنهایی شاد بودن برایم حرام است

کاش مثلا میشد دستم را به طرف عکس سال های کودکیم دراز کنم و دستهایم را محکم بگیرم و خودم را از یک صفحه دوبعدی بی رحم خلاص کنم

چرا این فضازمان خمیده نمیفهمد که من دارم اینجا تمام میشوم

نقطه سر خط تمام

شماره سیزده

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

با افتخار اعلام میشود اینجانب بر دومین فوبیای خود فائق آمدم

کدام فوبیا علامت سوال همان فوبیای رفتن به دانشگاه و گرفتن مدرک موقت

شما هم وقتی میخواهید کاری انجام دهید تمام شب تا به صبح را کابوس میبینید علامت سوال

من میخواستم یک تکه کاغذ بگیرم شش ساعتی را که خواب بودم همه اش کابوس دیدم بیهوده و عبث 

آخر این چه ذهنی است که ناخودآگاه مرا هم درگیر میکند

و زیباترین قسمت داستان اینجا بود که من پس از یک سال و هفت ماه کسی را دیدم که رویای دوباره دیدنش فقط در رویا امکان داشت البته با توجه به شرایط الان خودم چنین نظری دارم 

زیر عکس نتوانستم بنویسم که دوباره دیدنتان بزرگترین رویای زندگی ام شده بود نتوانستم بنویسم چقدر بی نهایت خوشحالم که با شما ملاقات کردم اینکه خدا چقدر مهربان است که بنده ای مثل شما را آفریده اینکه چقدر ذوق مرگ شدم وقتی دیدم شما هنوز مرا یادتان است به اسم کوچکم

خدایا میدانی میخواهم بگویم شما خیلی فوق العاده اید لبخندهای فراوان

شماره دوازده

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

دیگر نوشتنم نمی آید همیشه اینطوری میشوم یک مدتی پر از حرف های تازه می شوم و مینویسم از همه چیز بعد یکهو مغزم خالی میشود الان خالی شده ام

شماره یازده

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۲۴ ق.ظ

من تنهام نقطه عمق تنهایی من وحشتناک است نقطه همه پادشاهان دنیا بی وفا بودند نقطه فقط به کشورگشایی هاشان فکر میکرده اند نقطه من فقط ملکه ی عزل شده یک پادشاه سر به هوا بوده ام نقطه خاطرات درد دارد نقطه من افسوس هیچ نقطه از گذشته را ندارم نقطه من منم من نه منم نقطه تمام

شماره ده

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
امروز به خانه قبلی مان رفتم یک چهاردیواری و سقفی روی سرش و حجم سنگینی از سرما
بله من با یک خانه سرد و بی روح مواجه شدم من سیزده سال از بیست و چهار سال عمر خودم را در خانه ای گذراندم که احساسم نسبت به او سرشار از نفرت بود البته انکار نمیکنم که روزهایی هم بوده اند که او را دوست داشته ام اما بیشتر نفرت انگیز بود تا دوست داشتنی
روح من دخترکی بود که در سیزده سالگی برخلاف میلش به عقد مردی چهل ساله درآمده باشد و در تمام سالهای زندگی مشترکش مرد زندگی اش را فقط بخاطر اینکه بابای بچه هایش بوده تحمل کند
خوب من خانه مان را دوست نداشتم من نفرت عمیقی نسبت به او در قلبم داشتم و با او میساختم چون خانه ام بود با تمام بدی هایش که فقط در ذهن من رشد کرده بود امنیت من بود 
امروز دلم برایش سوخت خانه ای بی سکنه در انزوا و غرق شده در سکوت مطلق چقدر غمگین انگیز بود مثل سنگ قبر مردی در گورستان که هیچ کس قرار نیست بیاید و رویش دستی بکشد با آب و گلاب بشورد 

شماره نه

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ب.ظ
بله یک عدد سلطان سوتی جهان پرده از یک سوتی وحشتناک برداشت و بعد اصلا به روی مبارکش هم نیاورد که در عرض چند ثانیه چه فاجعه ای مرتکب شده است 
آخر مرا چه به جاسوس بازی که بخواهد سر از کار کسی درآورد و خودش گیر بیفتد
ولی خوب چیزی که باعث دلگرمی ام میشود این است که او خبر ندارد من سوتی داده ام و فکر میکند با میل و رغبت انجام داده ام
کوتاهترین داستان وحشتناک دیشب اینگونه روایت میشود که او رفت جاسوس بازی ولی خودش گیر افتاد
نقطه پایان

شماره هشت

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۸ ق.ظ
خوب من هم دوست داشتم همین الان که هوا یخبندان است در خانه خود خودم بودم توی تخت در بغل جان جانانم خوابیده باشم هوای اتاق هم با اینکه رادیاتور را روی درجه آخر گذاشته باشم اما باز هم یخبندان باشد و من بیشتر مچاله شوم و جانانم محکم تر بغلم کند و بخواهیم این تعطیلات آخر هفته فقط بخوابیم اما یکهو پسرک سه ساله ام با داد و فریاد بیاید اتاق و بگوید گشنه اش شده و صبحانه میخواهد من هم دستش را بگیرم و بغلش کنم بگویم بیا بخوابیم بعدا که بلند شدیم با هم صبحانه میخوریم اما او فقط حرف خودش را بزند آخرش من مجبور شوم از بغل دوست داشتنی خودم بگذرم تا پسرجان گشنه نماند 
اما خوب میدانی الان من در اتاقم در خانه پدریم روی صندلی کنار رادیاتور نشسته ام و بجای همسرجان رادیاتور را بغل گرفته ام اما خوابم میاید مانند رویای مذکور و چیزی که آزارم میدهد رادیاتور مثل بغل یک انسان واقعی آنقدرها هم گرم نیست حتی اگر روی درجه آخرش باشد

خوب ممکن است شما بگویید که الان شنبه است و کدام تعطیلات آخر هفته خوب شاید من در کانادا باشم

هوا بس ناجوانمردانه سرد است و لباس گرم افاقه نمی کند

شماره هفت

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ
هنوز می تپد وحشیانه این دل لاکردار

شماره شش

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۲ ق.ظ
احساسی که الان دارم نمیدانم چیست 
خوب بیا راحت باشیم هر چیزی که میخواهی بگو نیازی نیست اتفاقات را به ترتیب بگویی اصلا زمان ها را ادغام کن درست زمانی که داری از حالا میگویی یکهو از آینده دور بگو و در نهایت با گذشته بحث را تمام کن خوب حالا بگو منتظرم
موضوع تمام شده بود ولی یک پایان باز خوب من عذاب وجدان داشتم فکر میکردم با کاری که قرار است انجام دهم دارم او را زنده زنده سلاخی میکنم اما حالا که میفهمم او جاده را تا آخر رفته و پل  روی رودخانه انتهای جاده را هم خراب کرده دیگر احساس یک قاتل را ندارم او حتی بدون دخالت من خودش را کشته 
چقدر دیر و چقدر عالی که فهمیدم او دیگر وجود فیزیکی ندارد 
او خودش را کشت بدون اینکه نقشه قتل من بگیرد 
حالا دیگر من نه یک قاتل هستم و نه عذاب وجدان دارم
اما خوب چقدر انتخاب اول جاده با انتخاب بعد پل متفاوت است
و اما این حرف ها چیزی را عوض نمیکند اینکه من یک قاتل هستم و مقتول خودم بودم من خودم را در یک نیمه شب اولین روزهای پاییز نودوسه کشتم اول یک چاقوی تیز و بسیار نازک را به وسط سینه محکم نشانه رفتم بعد در چشمانم عمیق نگاه کردم درد کشیدنش را دیدم چقدر برایم لذت بخش و درد داشت من دیدم آدم هایی را که تکه تکه شدند و از قلبم بیرون ریختند  
فرش کف اتاق غرق در خون شد 
بعد منتظر شدم ساعت دو و بیست دقیقه را نشان دهد آن وقت خودم را تا کنار شومینه کشاندم و با ساطور تکه تکه کرده و به درون شومینه پرت کردم
پنج ساعت و چهل و هشت دقیقه طول کشید تا کاملا پودر شدم
ساعت هشت و ده دقیقه بود  به حیاط رفتم و زیر درخت گیلاس را کندم و خاکستر جنازه ام را زیر درخت چال کردم
من برای همیشه از دست خودم خلاص شدم با عذاب وجدانی در احساسم
من امشب احساسم را با یک لیوان شربت گیلاس کشتم شربت گیلاسی با بوی بادام تلخ
تمام شد راحت شدم
من احساس دابی را دارم زمانی که گفت
Dobby is a free elf