این روزها به شدت حساس شده ام با کوچکترین ناملایمتی مینشینم ساعت ها زار زار گریه میکنم نمیدانم یکهو وسط شوخی چه مرگم میشود دلم بسیار تنگ میشود برای چیزی که وجود ندارد البته من همیشه این اخلاق را دارم وسط خوشحالی هایم دلم میگیرد انگاری تنهایی شاد بودن برایم حرام است
کاش مثلا میشد دستم را به طرف عکس سال های کودکیم دراز کنم و دستهایم را محکم بگیرم و خودم را از یک صفحه دوبعدی بی رحم خلاص کنم
چرا این فضازمان خمیده نمیفهمد که من دارم اینجا تمام میشوم
نقطه سر خط تمام
با افتخار اعلام میشود اینجانب بر دومین فوبیای خود فائق آمدم
کدام فوبیا علامت سوال همان فوبیای رفتن به دانشگاه و گرفتن مدرک موقت
شما هم وقتی میخواهید کاری انجام دهید تمام شب تا به صبح را کابوس میبینید علامت سوال
من میخواستم یک تکه کاغذ بگیرم شش ساعتی را که خواب بودم همه اش کابوس دیدم بیهوده و عبث
آخر این چه ذهنی است که ناخودآگاه مرا هم درگیر میکند
و زیباترین قسمت داستان اینجا بود که من پس از یک سال و هفت ماه کسی را دیدم که رویای دوباره دیدنش فقط در رویا امکان داشت البته با توجه به شرایط الان خودم چنین نظری دارم
زیر عکس نتوانستم بنویسم که دوباره دیدنتان بزرگترین رویای زندگی ام شده بود نتوانستم بنویسم چقدر بی نهایت خوشحالم که با شما ملاقات کردم اینکه خدا چقدر مهربان است که بنده ای مثل شما را آفریده اینکه چقدر ذوق مرگ شدم وقتی دیدم شما هنوز مرا یادتان است به اسم کوچکم
خدایا میدانی میخواهم بگویم شما خیلی فوق العاده اید لبخندهای فراوان
دیگر نوشتنم نمی آید همیشه اینطوری میشوم یک مدتی پر از حرف های تازه می شوم و مینویسم از همه چیز بعد یکهو مغزم خالی میشود الان خالی شده ام