شماره بیست و پنج
من عوض شدم و این باور کردنی نیست
مدت هاست که دیگر ادعایی ندارم
مثل یک کوه بلند که هزار سال پابرجا بوده و یک صبح وقتی چشم هایش را باز کرده دیده است که دیگر نیست و جایش یک جاده بی رحم روییده است
من آن کوه بلندم که دیگر نیست
من عوض شدم و این باور کردنی نیست
مدت هاست که دیگر ادعایی ندارم
مثل یک کوه بلند که هزار سال پابرجا بوده و یک صبح وقتی چشم هایش را باز کرده دیده است که دیگر نیست و جایش یک جاده بی رحم روییده است
من آن کوه بلندم که دیگر نیست
نیمه ی گمشده بی وفای هرگز ندیده ام من هیچ میدانی آنقدر تمام راه های آمدن را نیامدی که رویای تو جایگزین خود واقعیت شده که من هر صبح با نفس های گرم آرامت که به کنار گوشم میخورد و دستهایی که آنقدر سفت مرا بغل کرده که راه فرار را برایم بسته است از خواب بیدار میشوم به زور خودم را از حصار دستهایت آزاد میکنم و میروم به آشپزخانه و برایت صبحانه موردعلاقه ات را که نمیدانم چیست آماده میکنم و می آیم بیدارت میکنم میگویم بیدار شو دیرت شد باید بروی سرکار و صبحانه برایت حاضر کرده ام صبر کن ببینم اصلا عزیز جانم صبحانه میخوری یا نه ولی باید بخوری وگرنه من هم نمیخورم و شاید تو برای اینکه من گرسنه نمانم صبحانه ات را خواهی خورد وقت رفتنت که میشود کیفت را تا دم در می آورم و بعد روی پنجه پا بلند میشوم و گونه ات را نرم می بوسم و شاید تو دلت به این راضی نشد و بیشترش را خواستی و یکهویی لبهایم را بوسیدی
آه من چگونه تا وقتی بیایی دوریت را تحمل کنم آه لعنتی چرا یادم رفت بپرسم ناهار می آیی یا شام چی دوست داری برایت درست کنم اصلا غذا چی دوست داری چرا نمیدانم و چرا تو اینقدر دوری
شب که میشود میخواهم بخوابم دستانم را میگیری میبری به اتاقمان روی تخت میخوابیم مرا در آغوش میگیری و موهایم را نوازش میکنی و من برایت حرف میزنم از روزی که داشتم از کارهای احمقانه ای که انجام دادم و تو قاه قاه میخندی و موهایم را نوازش میکنی و کنار گوشم نفس های گرمت را احساس میکنم به خواب میروم من همیشه خوابم من با رویای تو همیشه در خوابم و این آزارم میدهد که نمیدانم آیا رویای تو مرا دوست دارد یا ندارد عاشقم هست یا نیست بی وفای من تو حتی راه های نیامدن را هم نیامدی و من چه احمقانه نصف شبی در اتاقمان منتظرت هستم تا کارت در اتاق کار تمام شود و بیایی مگر نمیدانی من بدون دیدن یکی از آن لبخندهایت خواب را به چشمهایم راه نمیدهم
نقطه سر خط
مگر میشود شب تولد آدم باشد و او لحظه ها را غمگینانه عبور کند
۱۸۱۵۱
۱۸۱۵۰
۱۸۱۴۹
۱۸۱۴۸
....
به وقت ساعت صبحگاهی مبارکت باشد جانم
ولی خیلی خوب است یکی باشد فقط برای خودت که آدم دلش قرص باشد که هست
از یک جایی به بعد وقتی تنها میمانی احساس می کنی خیلی بیخودی هستی
دارم غرق می شوم در این حس بیخودی
آه روح جان خسته ام کاش میشد یک جهان موازی بود می رفتیم آنجا و تکلیفمان را مشخص می کردیم و من از این سرگردانی نجات پیدا می کردم که دوستم داری دوستم نداری دوستم داری دوستم ندار دوستم داری دوستم ندا دوستم داری دوستم ند دوستم داری دوستم ن دوستم داری دوستم دوستم داری دوست دوستم داری دوس دوستم داری دو دوستم داری د دوستم داری دوستم دار دوستم دا دوستم د دوستم دوست دوس دو د
نقطه سر خط
نامبرده برای اولین بار پس از بیست و پنج سال و خورده ای زندگانی امروز بابت کاری که انجام داد پول دریافت کرد نقطه
وی بسیار مشعوف می باشد نقطه
وی امیدوار است که روزهای امروزی مستدام باد نقطه تمام
نوشته های قبلیم را که میخوانم کم میماند از شدت تعجب چند عدد شاخ ریز و درشت در سرم شکل بگیرد که آیا اینها را من نوشته ام عجب استعدادی چرا من نویسنده نمیشوم و بعد میگویم وقتی پیرتر شدم کتابم را مینویسم به خودم میگویم من مارگارت میچل دوم خواهم شد که فقط یک کتاب مینویسم و آن کتاب شاهکار جهان خواهد شد فقط باید زمانش برسد زمانی در شصت و سه سالگی نقطه تمام
این روزها دارم از درون تحلیل میروم روزهای بلاتکلیفی بیکاری روزهای احساس تنهایی عمیقی که یک حفره بزرگ در قلبم کنده من کسی را میخواهم که حفره قلبم را پر کند میشود خدایا علامت سوال جان جانانم ستاره هایمان کجایند
امشب چهارشنبه سوری است
کاش این جماعت پلاسکو را یادشان نرفته باشد