شماره بیست و یک
چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۲ ق.ظ
ابی در گوشم می خواند تو در اوج غروری و حالا وقت فرودت نیست منم چیزی ازت میخوام که شاید در وجودت نیست
میدانی نه نمیدانی هیچ چیز را نمیدانی از اینکه کلمات در دهانم دارند خشک میشوند چون نمیتوانم بگویم چون نیستی و من حرفهای خودم را از بر شده ام میدانم بعد از حرف میم باید بنویسم نقطه و تمامش کنم ولی من در لحظه پایان میشوم آن دخترک چهارساله لجباز که یکهو چشمش میفتد به عروسک آبی پوش ویترین مغازه و پاهایش را به زمین میکوبد تا صاحبش شود حال من شده ام آن دخترک چهارساله و با لجبازی میخواهم که راه بی پایان بسازم نقطه ناتمام
- ۹۶/۰۳/۳۱