شماره بیست و چهار
نیمه ی گمشده بی وفای هرگز ندیده ام من هیچ میدانی آنقدر تمام راه های آمدن را نیامدی که رویای تو جایگزین خود واقعیت شده که من هر صبح با نفس های گرم آرامت که به کنار گوشم میخورد و دستهایی که آنقدر سفت مرا بغل کرده که راه فرار را برایم بسته است از خواب بیدار میشوم به زور خودم را از حصار دستهایت آزاد میکنم و میروم به آشپزخانه و برایت صبحانه موردعلاقه ات را که نمیدانم چیست آماده میکنم و می آیم بیدارت میکنم میگویم بیدار شو دیرت شد باید بروی سرکار و صبحانه برایت حاضر کرده ام صبر کن ببینم اصلا عزیز جانم صبحانه میخوری یا نه ولی باید بخوری وگرنه من هم نمیخورم و شاید تو برای اینکه من گرسنه نمانم صبحانه ات را خواهی خورد وقت رفتنت که میشود کیفت را تا دم در می آورم و بعد روی پنجه پا بلند میشوم و گونه ات را نرم می بوسم و شاید تو دلت به این راضی نشد و بیشترش را خواستی و یکهویی لبهایم را بوسیدی
آه من چگونه تا وقتی بیایی دوریت را تحمل کنم آه لعنتی چرا یادم رفت بپرسم ناهار می آیی یا شام چی دوست داری برایت درست کنم اصلا غذا چی دوست داری چرا نمیدانم و چرا تو اینقدر دوری
شب که میشود میخواهم بخوابم دستانم را میگیری میبری به اتاقمان روی تخت میخوابیم مرا در آغوش میگیری و موهایم را نوازش میکنی و من برایت حرف میزنم از روزی که داشتم از کارهای احمقانه ای که انجام دادم و تو قاه قاه میخندی و موهایم را نوازش میکنی و کنار گوشم نفس های گرمت را احساس میکنم به خواب میروم من همیشه خوابم من با رویای تو همیشه در خوابم و این آزارم میدهد که نمیدانم آیا رویای تو مرا دوست دارد یا ندارد عاشقم هست یا نیست بی وفای من تو حتی راه های نیامدن را هم نیامدی و من چه احمقانه نصف شبی در اتاقمان منتظرت هستم تا کارت در اتاق کار تمام شود و بیایی مگر نمیدانی من بدون دیدن یکی از آن لبخندهایت خواب را به چشمهایم راه نمیدهم
نقطه سر خط
- ۹۶/۰۵/۲۳