رقص در باد شرقی

رقص در باد شرقی برای من است
من تمام حرفهای دلم را جمله میکنم و آن را به دست باد شرقی می سپارم تا برقصاندش
بگذار این بار برایم اهمیت نداشته باشد باد نوشته هایم را در کجا می رقصاند
بی نقطه تمام

بایگانی

۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

شماره سیزده

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

با افتخار اعلام میشود اینجانب بر دومین فوبیای خود فائق آمدم

کدام فوبیا علامت سوال همان فوبیای رفتن به دانشگاه و گرفتن مدرک موقت

شما هم وقتی میخواهید کاری انجام دهید تمام شب تا به صبح را کابوس میبینید علامت سوال

من میخواستم یک تکه کاغذ بگیرم شش ساعتی را که خواب بودم همه اش کابوس دیدم بیهوده و عبث 

آخر این چه ذهنی است که ناخودآگاه مرا هم درگیر میکند

و زیباترین قسمت داستان اینجا بود که من پس از یک سال و هفت ماه کسی را دیدم که رویای دوباره دیدنش فقط در رویا امکان داشت البته با توجه به شرایط الان خودم چنین نظری دارم 

زیر عکس نتوانستم بنویسم که دوباره دیدنتان بزرگترین رویای زندگی ام شده بود نتوانستم بنویسم چقدر بی نهایت خوشحالم که با شما ملاقات کردم اینکه خدا چقدر مهربان است که بنده ای مثل شما را آفریده اینکه چقدر ذوق مرگ شدم وقتی دیدم شما هنوز مرا یادتان است به اسم کوچکم

خدایا میدانی میخواهم بگویم شما خیلی فوق العاده اید لبخندهای فراوان

شماره دوازده

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

دیگر نوشتنم نمی آید همیشه اینطوری میشوم یک مدتی پر از حرف های تازه می شوم و مینویسم از همه چیز بعد یکهو مغزم خالی میشود الان خالی شده ام

شماره یازده

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۲۴ ق.ظ

من تنهام نقطه عمق تنهایی من وحشتناک است نقطه همه پادشاهان دنیا بی وفا بودند نقطه فقط به کشورگشایی هاشان فکر میکرده اند نقطه من فقط ملکه ی عزل شده یک پادشاه سر به هوا بوده ام نقطه خاطرات درد دارد نقطه من افسوس هیچ نقطه از گذشته را ندارم نقطه من منم من نه منم نقطه تمام

شماره ده

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ
امروز به خانه قبلی مان رفتم یک چهاردیواری و سقفی روی سرش و حجم سنگینی از سرما
بله من با یک خانه سرد و بی روح مواجه شدم من سیزده سال از بیست و چهار سال عمر خودم را در خانه ای گذراندم که احساسم نسبت به او سرشار از نفرت بود البته انکار نمیکنم که روزهایی هم بوده اند که او را دوست داشته ام اما بیشتر نفرت انگیز بود تا دوست داشتنی
روح من دخترکی بود که در سیزده سالگی برخلاف میلش به عقد مردی چهل ساله درآمده باشد و در تمام سالهای زندگی مشترکش مرد زندگی اش را فقط بخاطر اینکه بابای بچه هایش بوده تحمل کند
خوب من خانه مان را دوست نداشتم من نفرت عمیقی نسبت به او در قلبم داشتم و با او میساختم چون خانه ام بود با تمام بدی هایش که فقط در ذهن من رشد کرده بود امنیت من بود 
امروز دلم برایش سوخت خانه ای بی سکنه در انزوا و غرق شده در سکوت مطلق چقدر غمگین انگیز بود مثل سنگ قبر مردی در گورستان که هیچ کس قرار نیست بیاید و رویش دستی بکشد با آب و گلاب بشورد 

شماره نه

يكشنبه, ۵ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ب.ظ
بله یک عدد سلطان سوتی جهان پرده از یک سوتی وحشتناک برداشت و بعد اصلا به روی مبارکش هم نیاورد که در عرض چند ثانیه چه فاجعه ای مرتکب شده است 
آخر مرا چه به جاسوس بازی که بخواهد سر از کار کسی درآورد و خودش گیر بیفتد
ولی خوب چیزی که باعث دلگرمی ام میشود این است که او خبر ندارد من سوتی داده ام و فکر میکند با میل و رغبت انجام داده ام
کوتاهترین داستان وحشتناک دیشب اینگونه روایت میشود که او رفت جاسوس بازی ولی خودش گیر افتاد
نقطه پایان

شماره هشت

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۸ ق.ظ
خوب من هم دوست داشتم همین الان که هوا یخبندان است در خانه خود خودم بودم توی تخت در بغل جان جانانم خوابیده باشم هوای اتاق هم با اینکه رادیاتور را روی درجه آخر گذاشته باشم اما باز هم یخبندان باشد و من بیشتر مچاله شوم و جانانم محکم تر بغلم کند و بخواهیم این تعطیلات آخر هفته فقط بخوابیم اما یکهو پسرک سه ساله ام با داد و فریاد بیاید اتاق و بگوید گشنه اش شده و صبحانه میخواهد من هم دستش را بگیرم و بغلش کنم بگویم بیا بخوابیم بعدا که بلند شدیم با هم صبحانه میخوریم اما او فقط حرف خودش را بزند آخرش من مجبور شوم از بغل دوست داشتنی خودم بگذرم تا پسرجان گشنه نماند 
اما خوب میدانی الان من در اتاقم در خانه پدریم روی صندلی کنار رادیاتور نشسته ام و بجای همسرجان رادیاتور را بغل گرفته ام اما خوابم میاید مانند رویای مذکور و چیزی که آزارم میدهد رادیاتور مثل بغل یک انسان واقعی آنقدرها هم گرم نیست حتی اگر روی درجه آخرش باشد

خوب ممکن است شما بگویید که الان شنبه است و کدام تعطیلات آخر هفته خوب شاید من در کانادا باشم

هوا بس ناجوانمردانه سرد است و لباس گرم افاقه نمی کند