رقص در باد شرقی

رقص در باد شرقی برای من است
من تمام حرفهای دلم را جمله میکنم و آن را به دست باد شرقی می سپارم تا برقصاندش
بگذار این بار برایم اهمیت نداشته باشد باد نوشته هایم را در کجا می رقصاند
بی نقطه تمام

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

شماره شانزده

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ
فقط یک معجزه بزرگ می تواند مرا از این همه فاصله نجات دهد
دارم فکر میکنم یک روز تو را خواهم دید تویی که هرگز ندیدمت که نمیدانم کیستی و کجایی اما فکرش را بکن اگر روزی بفهمی تمام این دردهایی که کشیدی او هم بخاطر نداشتنن متحمل شده چه کار میکنی ها چه احساسی خواهی داشت علامت سوال
چقدر دلم خواهش غرق شدن در جغرافیای تن جانی را دارد وقتی که دارد آن لبخند خوبش را یواشکی دور از چشم همه نثارت میکند 
خدایا آخر پس کی می شود این حس هرگز تجربه نشده را صاحب شوم که بدانم فقط برای من است 
نقطه تمام

شماره پانزده

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ق.ظ
اینجانب دارای یک ذهن فوق العاده خطرناک بوده که به هر چیزی فکر کنم به واقعیت بدل شده است البته هرچیز هر چیز را نه ولی نصفش را میتوان با قاطعیت اعلام کرد
مثلا بگویم که دیروز در خیابان به همراه مادرجان منتظر پدرجان بودیم که یک ماشینی توقف کرده و بعد یک آقایی پیاده شد و آمد از کنار ما گذشت 
در آن لحظه من به این فکر کردم که مثلا چه میشد نیمه گمشده ام می بود و الان میامد دستم را میگرفت میبرد و من مجبور نبودم ساعت هفت و نیم شب در این سرما باشم و یکهو دیدم از او خوشم نمیاید نمیخواهمش ولی بعد فکر کردم که ای بابا مهم نیست هرکس میخواهد باشد  فقط یک ماشین گرم و نرمی همین الان باشد 
داشتم با خودم حرف میزدم که
یکهو آن مرد برگشت و نگاهی به من انداخت و بعد به مادرم گفت حاج خانوم میتوانم با شما صحبت کنم و من فهمیدم ماجرا از چه قرار است
البته مادرجان لطف نمودند خودشان آن مرد در هوای سرد آمد را فرستادند دنبال نخودسیاه 
ولی
دیروز از خودم ترسیدم یعنی چه که به هرچیزی فکر میکنم میشود واقعیت محض
خوب راستش خوب هم هست بشرطی که من در ذهنم بگویم جان دلم کجایی و نیمه گمشده از نظرها غایب جوابم را در واقعیت بدهد
چقدر من چیزی ندارم برای خودم بگویم 
وای نکند آن مرد دیروزی نیمه گمشده ام بوده علامت سوال های فراوان

شماره چهارده

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ ب.ظ

این روزها به شدت حساس شده ام با کوچکترین ناملایمتی مینشینم ساعت ها زار زار گریه میکنم نمیدانم یکهو وسط شوخی چه مرگم میشود دلم بسیار تنگ میشود برای چیزی که وجود ندارد البته من همیشه این اخلاق را دارم وسط خوشحالی هایم دلم میگیرد انگاری تنهایی شاد بودن برایم حرام است

کاش مثلا میشد دستم را به طرف عکس سال های کودکیم دراز کنم و دستهایم را محکم بگیرم و خودم را از یک صفحه دوبعدی بی رحم خلاص کنم

چرا این فضازمان خمیده نمیفهمد که من دارم اینجا تمام میشوم

نقطه سر خط تمام